سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمون عشق

می دانم نامه ام را حتی اگر در آخرین روز حیات زمین به دستت برسد می خوانی

بیا به کوچه هایی که امشب میزبان قدمهای من و تو خواهند بود سلام کنیم

بیا به یاد چشمهایی که در روزگار غم و غصه با ما گریسته اند گل سرخی در باغچه روحمان بکاریم.

شاید کسی را که با او خندیده ای فراموش کنی

اما هرگز

کسی را که با او گریسته ای را از یاد نخواهی برد .

و من از هنگام تولد کائنات تا کنون سر به شانه های تو گریسته ام

پس چگونه می توانم لحظه ای تورا فراموش کنم ؟

چگونه می توانم با ابرهای بهاری در سرودن تو همراه نشوم .

اگر به من بگویند :

فقط یکبار می توانم تورا از پشت شیشه های مه آلود ببینم

و برایت دست تکان بدهم

واگر به من بگویند :

فرصتی نیست و فقط یک جمله می توانم به تو بگویم

و پس از آن به ابدیت می رسیم

رو به رویت می ایستم و می گویم :

در قیامت هم نام تورا بر لب خواهم داشت
افشین

نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 11:30 صبح توسط سحر نظرات ( ) | |

این روزا خیلی تنها تر شدم حس می کنم فاطله ای میانمان به وجود آمده

کاش این فاطله کوتاه شود و من کنارت باشم

همه دارن دورو برم خالی می کنن

من چه کنم با این تنهایی

*افشین*


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 11:29 صبح توسط سحر نظرات ( ) | |

 کودکی را پرسیدند عشق یعنی چه  ؟ گفت بازی

 

نوجوانی را پرسیدند عشق یعنی چه ؟  گفت رفیق بازی

جوانی را پرسیدند عشق یعنی چه ؟  گفت پول

پیری را پرسیدند عشق یعنی چه ؟ گفت عمر

عاشقی را پرسیدند عشق یعنی چه ؟   چیزی نگفت گریست و رفت

((*افشین*))


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 1:31 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

من تورا برای شعر برنمی گزینم

شعر مرا برای تو برگزیده است

در هشیاری به سراغت نمی آیم

چون هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم

که نام تورا می نوشته ام

      نشستم گریه کردم ...

واسه دل خودم ...

واسه دل تو ...

واسه غصه ی پاییز ...

واسه تنهایی میخک توی دفتر شعرم ...

واسه سربلندی کاج تو زمستون ...

واسه پروانه که سوخت ...

واسه شمعی که اب شد تا از قطره هاش یاد بگیرند

که سوختن یک طرفه هم میتونه باش


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 1:29 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |


چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم! با تویی که از کنارم گذشتی

و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانی است

نوشته شده در سه شنبه 90/5/4ساعت 12:33 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت