سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمون عشق

گفتی که می بوسم تو را ، گفتی تمنا می کنم ، گفتی اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم ، گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در ، گفتم که افسون گری او را ز سر وا می کنم ، گفتی که تلخی های می گر ناگوار افتد مرا ، گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم ، گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ، گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم ، گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند ، گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم ، گفتی که پیوند تو را با نقد و هستی می خرم ، گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم ، گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو ، گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم ، گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ، گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 4:27 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

ماه من  ، غصه چرا ؟! 

آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز ،

مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد !

یا زمینی را که ، دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ،

دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،

تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست ! 

ماه من ، غصه چرا ؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز ،

آرزویم همه خوشبختی توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن،

کار آنهایی نیست ، که خدا را دارند ....

ماه من !  غم و اندوه ، اگر هم روزی ،

مثل باران بارید  یا دل شیشه ای ات ،

از لب پنجره ی عشق ، زمین خورد و شکست ،

با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود ؛

که خدا هست ، خدا هست !

او همانی است که در تارترین لحظه ی شب ،

راه نورانی امید نشانم می داد ....

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،

همه زندگی ام غرق شادی باشد  ....

ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد ! 

معنی خوشبختی ، بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور،

چه بخواهی و چه نه ! میوه ی یک باغند،

همه را با هم  با عشق بچین ...  

ولی از یاد مبر ؛

پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا !

و در آن باز کسی می خواند ؛

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا ؟!


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 4:20 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند .

شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد !؟

شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟

شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند!


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 10:20 صبح توسط سحر نظرات ( ) | |

 دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 10:10 صبح توسط سحر نظرات ( ) | |

         کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر اسمان تفهیم کرد...

 

         کاش می شد با دو چشم سحر سرد اسمان را ناز کرد...

         کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد...

          کاش می شد با نسیم شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد...

         کاش می شد با خزان قلبها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد...

         کاش می شد در سکوت دشت سبزناله ی غمگین باران را شنید

         بعد دست قطره هایش را گرفت تا بهار ارزوها پر کشید...

        کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای اسمان پر نور شد...


نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 1:54 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت