سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمون عشق

 

 

 

 

 

چه تلخ است قصه عادت

 

آرام آرام زمان ما را مجبور به پذیرش سرنوشت می کند آنچنان آرام که وقتی به خود می آیی و به پشت سر نگاه 

 

میکنی جز غباری از گذشته که هر ثانیه دور و دورتر می شه ؛ چیزی نمی بینی.

 

داری دور و دورتر می شوی چه من بخواهم چه نخواهم، گاهی وقتها حتی دیگه نمی بینمت.

 

شاید هم من دارم از تو دور می شم! بازهم فرقی نمی کنه این فاصله است که داره بیشتر و بیشتر می شه، اونقدر که

 

شک کنیم اصلا اون نزدیکی خوابی بیش نبوده است


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 5:34 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم


**************************

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 5:34 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

بی تو می میرم 

 

دلم شکست

 

 

 

دلم شکست 


از سردی، از سردی رفتاری ..

 
دلم شکست ، از نبودنم در دلی

   
دلم شکست از سلامی سرد که پاسخی بود به سلامی گرم

 
از احساسی که یک لحظه نبود در مقابل احساسم

 
و از دلی که یک لحظه، هرچند شاید کوتاه دور شد از دلم

 
دلم شکست از قصری که برای لحظه ای لرزید


از فکری که برای خود رفت


و از چشمی که خیره به نقطه ای ماند


از سوز زمستانی در بهاری دل نشین ، دلم شکست


دلی که ترک برداشته بود ز دوری تو ، با تلنگری هر چند کم توان شکست

 

 


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 5:13 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

گفتی که می بوسم تو را ، گفتی تمنا می کنم ، گفتی اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم ، گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در ، گفتم که افسون گری او را ز سر وا می کنم ، گفتی که تلخی های می گر ناگوار افتد مرا ، گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم ، گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ، گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم ، گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند ، گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم ، گفتی که پیوند تو را با نقد و هستی می خرم ، گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم ، گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو ، گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم ، گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ، گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 4:27 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

ماه من  ، غصه چرا ؟! 

آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز ،

مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد !

یا زمینی را که ، دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ،

دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،

تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست ! 

ماه من ، غصه چرا ؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز ،

آرزویم همه خوشبختی توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن،

کار آنهایی نیست ، که خدا را دارند ....

ماه من !  غم و اندوه ، اگر هم روزی ،

مثل باران بارید  یا دل شیشه ای ات ،

از لب پنجره ی عشق ، زمین خورد و شکست ،

با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود ؛

که خدا هست ، خدا هست !

او همانی است که در تارترین لحظه ی شب ،

راه نورانی امید نشانم می داد ....

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،

همه زندگی ام غرق شادی باشد  ....

ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد ! 

معنی خوشبختی ، بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور،

چه بخواهی و چه نه ! میوه ی یک باغند،

همه را با هم  با عشق بچین ...  

ولی از یاد مبر ؛

پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا !

و در آن باز کسی می خواند ؛

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا ؟!


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 4:20 عصر توسط سحر نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت